سلام! حقیقتاً من اصلا متوجه نمیشوم افرادی که ابتدای نامهشان چندین خط سلام و احوالپرسی میکنند چه چیزی در آن گزافه گویی بی مورد دروغین دیده اند که در این سلام دوست داشتنی ساده ی واقعی بی ادا و اطوار ندیده اند. پس سلام! راستش را بخواهی، چون اگر راستش را هم نخواهی من میخواهم راستش را بگویم، و چقدر هم از این بازی کلامی مزخرفم با "راستش را بخواهی" سر کیف میآیم، کجا بودم؟ آه! راستش را بخواهی نامه نوشتن به کسی که در سن هفت-هشت سالگی هشتاد صفحه نامه از یک کمپ تابستانی برای خانواده اش نوشته و حتی جرات کرده که آن را ارسال هم کند مثل پول قرض دادن به راکفلر است، این چیزی است که من حس میکنم. امیدوارم هر جا هستی اصلاً خوب و سرحال نباشی، تو به دردمند بودنت تو بودی، تو با رسالتت تو شدی، حالا مثلاً خیلی شاد و شنگول هم بشوی، مثلاً که چه؟ نه! تو باید تا آخر دنیا در همان صفحه ها به همان شکلی که هستی بمانی. چرندیات به هم میبافم؟ بله! چرندیات به هم میبافم چون اصلاً خودم هم نمیدانم چرا برایت نامه مینویسم، تو یک جایی در تاریخ جاودانه شدی، من یک جایی در ناکجا گم و همانطور که گذشتگان گفته اند ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست. این وسط هم پر واضح است مگس منم و سیمرغ هم تو، تو هم نه و شما! و اینطوری میشود که احساس میکنم نامه ام را نمیخوانی، همانقدر هم امید دارم که یک وقتی پاکت نامه را پاره کنی، بخوانی و حتی جوابی هم برایم بنویسی. و همه ی اینها چرا؟ میدانی چرا؟ چون دلم برایت تنگ شده. دلم برایت خیلی تنگ شده. مخصوصاً این روزها، البته دروغ گفتم! من هروقت بخواهم ضرورت یک مقوله ای را بیخود و بی جهت اضطراری جلوه بدهم میگویم "مخصوصاً این روزها"، حال آنکه اصلاً مگر این روزها با روزهای دیگر فرقی هم دارد؟ همانقدر بد، همانقدر اضطراب آمیز، همانقدر ناراحت کننده، تلخ، کثافت، آشغال و حرفهای ناشایست دیگری که از من و شما بعید است آنها را بین خودمان رد و بدل کنیم. و دقیقاً به همین دلایل هست که دلم خیلی برایت تنگ شده، از اولین برخوردمان با هم چیزی بهتر نشده که هیچ، خیلی خیلی خیلی خیلی بدتر هم شده. خیلی بدتر، در حد غیرقابل باوری بدتر. اصلاً باورت هم نمیشود. و این وسط ضرورت بودنت بدجوری حس میشود. و میتوانم هروقتی اراده کردم آن صفحه ها را باز کنم، ورق بزنم. یک بار دیگر لبخند بزنم از حرفی که در آسانسور با آن خانم زدی و بعد وقتی به روی تختت رسیدی. اینجاست که تو جاودانه میشوی، و من باز میخکوب! هربار میخکوب! هربار تمام موهای تنم - که خوب میدانی تعدادی خیلی خیلی خیلی زیادی بیش از حد متوسط هستند -از شدت کوبیدن میخت راست میشوند. و هر بار با دهان باز، با ضربان قلب شدید، با اضطرابی منتشر و نامشخص تو را، که روی تخت، روی دیوار، کف زمین و در هرجای دیگری در این اتاق جاودانه شده ای ترک میگویم.
تو خیلی جاها هستی و تقریباً در هرجایی هم که نیستی همه، مطلقاً همه حرف تو را میزنند. اینجا هم هستی، اینجا یعنی در فکر من، در ذهن من، در دل من. یک جایی آن گوشه نشسته ای و نگاهم میکنی، با لبخند؟ پوزخند؟ نیشخند؟ اینهایش را دیگر نمیدانم. نگاهم میکنی و ای کاش فقط به این نگاه کردن بسنده میکردی، چقدر تو در درون من پررنگی ای بدکاره! ای بدکاره مقدس سال 1948! بله، استفاده اش میکنم، به تو بیش از هرکسی برازنده است. تو قدیسِ شاعرمسلک فیلسوف ساده ی پیچیده ی نابغه ی احساساتی! تو اندازه صداقت تک تک این کلمه ها در ذهن من پررنگی.
ببینم تو متوجه شدی من چه میخواهم بگویم؟ خودم تا همین آخر هم نفهمیدم! فقط میدانم بی نهایت منتظرم آن روز خوشی برسد که پر از موزماهی هاست. منتظرم که با هم در ساحل قدم بزنیم، من و تو، بدون هیچ مزاحمی، سیگارت را روشن کنم و از هیچی بگوییم، از همه چیز بگوییم. منتظر آن همه حرفهای بی معنی ای هستم که وقتی میزنی آدم احساس میکند یک کسی را توی دنیا دارد. یک روز خوش برای موزماهی بدون اینکه لازم باشد آخرسر تهماندهی مغز عزیز دلت را از روی دیوار با کاردک پاک کنی.
بله سیمور گلس عزیز. منتظرم.
منتظرم!
پ.ن 1: به درخواست قاسم صفایینژاد که زمین زدن حرفش کمی ناراحت کننده بود.
پ.ن 2: این وبلاگ کماکان، و تا ابد، بسته است.
بلاوژیچ سرمربی تیم ملی بود، بین سالهای دوهزار تا دوهزار و دو. یه مفهومی رو برای اولین بار بلاژویچ تیو فوتبال ایران مطرح کرد، نه که اولین نفری باشه که موضوع رو فهمیده، اولین نفری بود که بهش اشاره کرد! گفت یه چیزی هست به نام "سانتر ایرانی" و اون اینه که:
ما توی تمرین ها مسائل تاکتیکی رو با هم مرور میکنیم، بازی سازی روی زمین، حرکات تو عمق، پاسهای کوتاه و کارهای ترکیبی و بر اساس اینا بازیمونو میچینیم. بعد وقتی بچه ها رو میفرستم توی زمین، از نیمه زمین که رد میشن، توپ رو سریع میبرن یه گوشه و از همونجا توپ رو - از جایی تقریباً وسط زمین - میریزن روی دروازه! میگفت این سانتر ایرانیه! میگفت ایرانی ها هرچقدر هم تمرین کنن، موقع بازی کردن ذاتشون بازی میکنه! میگفت عیب از اینه که این بازیکنها از بچگی درست - در زمینه فوتبال - تربیت نشدن.
دیشب اون پنج تا گوسفند، حرف بلاژویچ رو کوبیدن توی سرم. بازیکنهایی که زیر دست یکی از تاکتیسین ترین مربیهای جهان بودن!
آقای مستور - لعنت الله علیه! - توی مراسم تولد سلینجر!!! در مورد آقا سلینجر گفت "من دنبال نویسنده ای بودم که اثرش رو دوست نداشته باشم، همه آثارش رو، هر چی نوشته رو دوست داشته باشم". اگه از شما بپرسن که "هولدن چه نویسنده ای رو اینجوری دوست داره؟" جوابتون بدون شک "سلینجر" خواهد بود. جوابی که هم درسته و هم نه!
من توی وبلاگم از سلینجر زیاد حرف زدم.اما به نویسنده دیگه ای که عمیقاً دوستش داشتم - در یک شرایط نابرابر - هیچ اشاره ای نکردم. نویسنده ای که اون اوایل همپای سلینجر دوستش داشتم، کتابش رو همپای ناطور دشت و شخصیتش رو اندازه هولدن تحسین میکردم.
کورت وونه گات جونیور، عمو سیبیلو، نویسنده ی جذاب دوست داشتنی، آدمی با جهان بینی خاص، آتئیست خدادوست لعنتی! نویسنده ایه که مثل جروم دیوید سلینجر، هرچی ازش خوندم رو دوست دارم، که تک تک کلماتش، جوری که استفاده شون کرده و هرچیزی که خلق کرده رو میپسندم.
اما نمیدونم دست تقدیره، یا تنبلی من، یا مظلومیت عمو سیبیلو، هرچی که هست، من هرچقدر از سلینجر حرف زدم، از وونه گات حرف نزدم. این پست رو هم بدهکار داداش گلم وونه گات هستم!
اخیراً که "افسونگران تایتان" رو خوندم دوباره یادم افتاد من چقدر وونه گات رو دوست دارم، دوباره یادم افتاد چه لذت های ادبی بی نظیری از خوندنش بردم. و دوباره همه انس و الفت و علاقه ام به این سیبیلوی سیگاری زنده شد!
کم پیش اومده من کتابی رو یک نفس بخونم، ناطور دشت رو میتونم مثال بزنم که از همون خط اول تم داد، یا اخیراً "مفید در برابر باد شمالی" رو چون خیلی سبک بود یه نفس خوندم. اما فقط یک کتاب بوده که دو بار یک نفس خوندمش، سلاخ خانه شماره پنج شاهکار بی بدیل وونه گات!
بار اول پشت کنکوری بودم، رفتم فرهنگسرای پایین خیابون خوش که درس بخونم، پای سیستمشون ایستادم و جستجو کردم "سلاخ خانه". بعد کتاب رو گرفتم، کتاب عربی رو بستم و نشستم به خوندن. چند ساعت بعد کتاب رو پس دادم، تمومش کرده بودم! بار دوم ترم دوم کارشناسی بودم، سال 87، سلاخ خانه ای که خریده بودم رو داده بودم علی بخونه و دو سه روز پیش از ماجرا ازش پس گرفته بودم، داشتم درس میخوندم، فرداش علم النفس امتحان داشتم. کتاب رو برداشتم که ببینم تمیز نگهش داشته یا نه، تمیز بود، دو خط خوندم، دوباره دو خط، دو صفحه، ده صفحه و بعد . کتاب تموم شده بود! جای علم النفس، سلاخ خانه شماره پنج خونده بودم! اون درس رو شدم 12.25 ولی به شدت میرزید!
بله عمو سیبیلو، میدونم ازت کم حرف زدم، خودتم میدونی که . بله! رسم روزگار چنین است! اما گمانم در آن بالا کسی است که به شما لطف دارد.
داشتم علوم اجتماعی (اشتمائی) درس میدادم، در مورد برنامه روزانه، از بچه ها میپرسیدم هرکسی روزی چقدر درس میخونه. همینجوری داشتن خالی میبستن 4 ساعت 3 ساعت 5 ساعت!!! که یکیشون میز اول، سر میز، ستون سمت چپ گفت "من هیچی نمیخونم، اگر وقت کنم شاید یه نگاهی کنم"! ازش پرسیدم مدیرعامل کدوم شرکته؟ گفت مدیرعامل نیستم! (نه بابا!) چند دقیقه بعد آوردمش پای تخته برنامه اش رو بگه. گفت بعد از مدرسه استراحت میکنه، بعد مشقهای زبانش رو مینویسه، بعد میره کلاس زبان، از اونور میره باشگاه، ساعت هشت شب هم میاد خونه، فقط مشق مینویسه نهایتاً!
ازش تشکر کردم راستش رو میگه!
پ.ن: توی کلاس یکی هست، اسمش "علی سینا" هست، قاعدتاً به باباش باید بگن ابوعلی سینا :|
هرگز دنبال موسیقی تو نگشته بودم. گاهی اوقات به این که چه موسیقیای ممکن است داشته باشی اندیشیده بودم اما هرگز برایم مسئله نشد که پس کجاست موسیقی تو. این همه روز کنار هم بودیم، گشتیم، خندیدم، اخم کردیم، دیدیم، خواندیم، شنیدیم و دور زدیم و نوشیدیم و خوردیم و چرخیدیم. تمام خیابانهای شهر را متر کردیم و ردپایمان را روی هر کوی و برزنی انداختیم. در تمام این مدت من هرگز از خودم نپرسیدم پس کجاست موسیقی تو؟
امروز، در یکی از روزهای معمولیِ هدفون به گوشم، برای خودم تک و تنها در خیابان قدم میزدم. حالا تو نیستی، رفته ای، دوری، گنگی، گُمی. خیابانها، کوچه ها، جوی ها و سنگفرشها تقلا میکنند رد تو را، ما را، از تنشان پاک کنند. برای خودم گوشه ای میرفتم و هدفونِ توی گوشم برای خودش میخواند:
هزار ماهی تنها فدای آبی دریا
هزار بسته مسکن فدای این غم برنا
هزار گلهی درنا فدای وسعت آبی
گلایه از شب کوچک و نق به شیوهی کودک.
و بعد ناگهان تلخی در کامم دوید. دنیا دور سرم چرخید و تک تک لحظاتت را در سرم چرخاند. موسیقی غریبی است برای مشترک بودن، برای "تو" بودن، اما هیچ چیزی مثل وقتی که من دم میگرفتم و تو من را مینگرستی "تو" نبود.
و اینگونه تقلای خیابانها، کوچه ها، جوی ها و سنگفرشها به هیچ انگاشته شد.
موسیقی تو این بود.
پ.ن: کامنتها رو به زودی جواب میدم.
درباره این سایت